پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

مامانی ودوتا عشق کوچولوش

روز نوشت ها

1392/4/18 0:49
562 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امروز ظهر خیلی نوشته بودم اما پرنیان خانم کامپیومتر رو خاموش کردن تمامش رفت.الان اومدم که بنویسم که اهل خانه در خوابند وهمه جا ارومه.روز سه شنبه پرنیان خانم رو بردیم مهد که ارزیابی بشن ساعت 8 صبح وارد پارک مهد شدیم اونجا بچه ها در حال بازی بودن  ویک مربی به اسم خاله مینا بچه ها رو صدا میزد وازشون سئوال می پرسید پرنیان خانم از همون اول یه دوست پیدا کرد به اسم پانیذ که با مامانش اومده بود مامانش خیلی جون بود پرسیدم گفت متولد 66 .نوبت پرنیان ودوستش که شد با هم رفتن خانم مربی پرسید که باهم نسبتی هم دارن که اینقده به هم وابسته ان در ضمن شال سر من ومامان پانیذ هم مثل هم بود بنده خدا فکر کرده بود فامیل هستیم .خلاصه پرنیان خانم ارزیابی شدن ازش اسمشو  واسم بابا ومامان رو پرسیدن شعر خوند ونقاشی کشید خانم مربی گفت خوبه وتاکید داشت تابستون هم بیاد مهد اما من گفتم میخوام  از مهر بیاد.تا ساعت 11 اونجا بودیم  که بعد ازون اومدیم خونه ومن مشغول اشپزی شدم به همسری زنگ زدم که امیر رو از کلاس تو بیار خونه .امیر علی که اومد خونه دوتایی تی وی دیدن.عصر هم بچه هارو بردم خونه مامانم اونجا هم با ایلیا بازی کردن .روز چهار شنبه روز پر کاری بود امیر رو از ساعت 8 بیدار کردم که بره کلاس با غرغر بیدار شد که تابستونه من چقدر باید کلاس برم .راهی شد که بره منم پرنیان رو بیدار کردم و امورات خانه رو انجام دادم اومدم بیرون که خرید کنم .میخواستم مانتو بگیرم  مانتوها اکثرا بلند بودن ومنم توشون گم میشدم بلاخره بعد از چند جا رفتن یه مغازه تو شریعتی پیدا کردم که مانتوی اندازه من داشت. ولی الان اسمش یادم نیس. به همسری زنگ زدم امیر علی روبیار خونه گفت باشه ولی بعدش امیر از موبایل دوستم که مامان رامتین هست زنگ زد وگفت اجازه بدم بره پیش رامتین اینقده خودش ودوستش  خواهش کردن تا اجازه دادم برای شام جناب همسر دوستاشون دعوت کرده بودن بیرون چون نوبت مابود.امیر که از کلاس فوتبال اومد سریع دوش گرفت واماده شدیم که همسر پیشنهاد دادن بریم باغ فلامینگو هم غذاش خوبه وهم برا بازی بچه ها مناسبه.بچه ها که از فضای باغ خوششون اومد موسیقی هم داشت بزرگتر ها هم مشغول گپ زدن شدن اخر شب هم اومدیم خونه از خستگی غش کردیم.روز پنجشنبه رامتین اومد خونه ما تاعصر با امیر بازی کرد هرچی به مامانش اصرار کردم ظهر شماهم بیاین قبول نکرد عصر که اومد دنبال پسری دعوتش کردم اومد نشست با هم حرف زدیم از خاطرات دوران دبیرستانمون گفتیم یه کم هم در مورد مردم فک زدیم.موقع رفتن امیر هم باهاشون رفت خونشون تا باهم بازی کنن دیگه ساعت 10 امیر رو اوردیم خونه.روز جمعه هم صبح از خواب بیدار شدیم کار خاصی نکردیم اماشبش عروسی قوم شو دعوت بودیم خیلی خوش گذشت اما صبح روز بعد خبر رسید

که عمه بابام فوت نمودن امیر که رفت کلاس پرنیان  را بیدار کردم .مامانم میگفت برا خاک سپاری نیا خیلی گرمه پرنیان مریض میشه. گفتم نمیشه بزرگ خانواده بوده زشته .بعدش مامانم زنگ زد گفت بیا همه با بچه اومدن زنگ زدم به همسری اومد ویک راست رفتیم سر خاک . چقدر راحت خوابید درمنزل ابدیش. این عمه جان بابام شیر زنی بود در جونی شوهرش فوت میکنه دست تنها 4 پسر ویک دختر رو بزرگ میکنه.همه بچه هاش خوب بزرگ شدن .خودش هم معلم بوده. خدا اونو قرین رحمت قرار بده زن فداکاری بود.ظهر اصرار کردن بریم سالن برا ناهار .رفتیم امیر رو برداشتیم ودوستش .امیر اجازه گرفت خونه دوستش موند سالن نیومد ماهم با دختر گلمان رفتیم .چند روز بود که روی دست پرنیان یکسری دونه زده بود دیروز تعدادشون زیادتر شده بود تصورم این بود که ابله مرغان گرفته.عصر بردمش دکتر گفت نیش پشه یا مورچه است.بعدش هم با بچه ها اومدیم خونه شام درست کردم خوردن وچون خسته بودن خوابیدن.امروز هم خبر خاصی نبود جز همون کارهای همیشگی ورسیدن به امورات بچه ها.راستی پدر بزرگ ساقی هم فوت کرده همینجا بهش تسلیت میگم.برای شادی روحشون فاتحه میفرستم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

فرنا
17 تیر 92 14:55
رمزيه واسه دوستا يا خصوصي واسه خودت ؟ [hr رمزو گذاشتم .البته چیز خاصی نیس
الهام(مامان هلسا)
18 تیر 92 20:35
فوت عمع جان رو به همسرتون تسلیت می گم
خدا رو شکر پرنیان جون روابط اجتماعی اش عالیه


عمه بابام بودن .مرسی بابت تسلیت.
مشکات زندگی
18 تیر 92 22:37
آفرین بر پرنیان خانم اجتماعی

یکی مثل شما تو مانتو گم میشه یکی مثل من از چاقی اندازه ام نمیشه.ولی لاغری خییییییییییییییلی بهتر از چاقیه .

خدا هر دوشون رو رحمت کنه .فاتحه فرستادم




ممنون دوست خوبم ولی لاغری خوب نیست. لباس اندازه ام به سختی گیر میاد


هدیه
19 تیر 92 0:32
اول فوت ِ عمه ی پدرتون رو بهتون تسلیت میگم، انشالله غم آخرتون باشه
همینطور فوت ِ پدربزرگ ِ ساقی عزیز که نمی شناسم شون اما امیدوارم روح ِ عزیزشون قرین ِ آرامش باشه
پس این روزا روزای پر کاری بود براتون، در کل همش سرتون گرم بود... انشالله همیشه سرتون به شادی گرم باشه
منم امسال برای خریدن مانتو خیلی دردسر داشتم، آخرشم چیزی باب ِ میلم پیدا نکردم و مجبور شدم بدم خیاط برام بدوزه


مرسی هدیه جونم.انشالله که شما هم به خوشی باشین.منم با سختی مانتو پیدا کردم
من و دخملی
20 تیر 92 18:15
وای دوستم استرس گرفتم در مورد مهد نوشته بودی.ریحان بره مهد از همون اول میچسبه به من و گریه میکنه تا آخرش!!دوست پیدا کردنش که دیگه بماند! همش به خودم میگم امسال واقعا مهر بشه باید چه خاکی به سر بریزم دقیقا!

خدا عمه پدرتون رو قرین رحمت کنه.


پرنیان خیلی راحت رفت فکر کنم چون بچه دومه اماامیر تا دو هفته به من چسبیده بود حالا ببینیم اول مهر هم همینطوره یا نه؟مرسی بابت تسلیت
شیلا
20 تیر 92 19:18
خدا بیامرزتشون باغ فلامینگو کجاست؟هفت باغه؟


مرسی شیلا جون.اره هفت باغه .