پرنیانپرنیان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مامانی ودوتا عشق کوچولوش

مهر

سلامممممم............ بلاخره اومدم.ببخشید منو .دلم برا همتون تنگ شده بود. . تو این مدتی نبودم دیدم برام نگران بودین .خیلی ازتون ممنونم که به فکرم بودین . مهر هم شروع شد.تو خونه ما خیلی امسال پر رنگتر بود .پرنیان خانم هم به جمع بچه هایی که باید برن مهد پیوسته بود.خداروشکر از روز اول خودش خوب رفت واصلا به ماندن من در کنارش تو مهد نبود.خیلی زود به مربی وبچه ها وابسته شده  ودلش نمی خواد زود بیاد خونه.دوروز پیش هم برنامه اشپزی داشتن تو مهد .روز قبلش بهم زنگ زدن گفتن از کلاس پرنیان منو بعنوان اولین مامانی که باید بره اولین برنامه اشپزیرو اجرا کنه انتخاب کردن.مونده بودم چی اماده کنم که نیاز به پخت وپز هم نداشته باشه ودر ضمن مراحل درست کردنش ه...
10 مهر 1392

سلام

سلام دوستای گلم یه مدتی که نت خونه دوباره مشکل پیدا کرده  خودم هم حال وحوصله پیگیریش رو ندارم من و بچه ها بد نیستیم .حالمون خوبه.مشغول امورات مدرسه و اول مهر هستیم .امیدوارم همه تون سالم باشین .به خدا میسپارمتون.منو از دعاهای قشنگتون محروم نکنین ...
20 شهريور 1392

من خوبم

سلام ببخشید یه مدت دستم به نوشتن نمیره .البته به همه سر زدم .تو این مدت هم کار خاصی نکردم .کار خونه ورسیدگی به بچه ها .فقط سه شنبه گذشته مامان از مشهد اومد.وبچه ها خیلی خوشحال بودن .میگفتن خیلی خوب بوده مامانم دعای کمیل ونماز عید هم تو حرم بودن .روز 4 شنبه دایی بزرگم بابا بزرگ یلدا همه رو دعوت کرده بود برا شام.رفتیم از دیدن فامیل شاد شدیم .رروز پنجشنبه به رنگ کردن مو اختصاص دادم ولی درست هم سفیدیهامو نگرفت وچند تار سفید هنوز دارن خود نمایی میکنن.جمعه هم عروسی دعوت بودیم البته با دوستان شوهر اخه دختر یکی از همکارای شوهر عروس میشد خوش گذشت بخصوص برا بچه ها .بزرگترا هم به حرف وصحبت .شام خوردیم اومدیم خونه.بعدش هم لالا.الان هم مامانم زنگ زد گفت...
27 مرداد 1392

روزهای اخر ماه رمضان

سلام .اول ازهمه عباداتتون قبول .تو شبهای عزیز قدر برای همه شما دعا کردم با وجود اینکه ندیده بودمتان ولی برای همه دعا کردم .امیر علی تو این شبا منو همراهی کرد.نماز خوند ودعا کرد وپرنیان خانم هم چادر سفیدش رو پوشید وهمراه داداشش به نماز ایستاد والبته گاهی شیطونی میکرد ومهر نماز امیر رو برمیداشت .من اول نفهمیدم ولی از صدای الله اکبر بلند امیر فهمیدم.تو این مدت از جمعه دو بار مهمون افطار شدیم  جمعه به دعوت دایجانم رفتیم هفت اشیان .برا بچه ها که خیلی خوش گذشت موتور چهار چرخ اونجا بود که امیر جان 3 دفعه سوار شدن.مسولش دفعه دوم به امیر گفت خیلی تند میری دیگه دستت نمیدم   امیر قول داد واونم اجازه داد پرنیان ترسید سوار شه ایلیا هم میخواست س...
14 مرداد 1392